lost memories من کیمیام یه دختر 16 ساله و دوستای صمیمیم پگاه و سپید و پریساو راضیه ان آخرین مطالب
جمعه 14 مهر 1391برچسب:, :: 17:51 :: نويسنده : sepid
My dear friend life is easy.so just do your BEST in this time and make many many many dreams for your future then you will see one day YOU WILL HAVE THEM ALL سپید رمز ادامه ی مطلب همون رمزی که بهم دادی هست همون که توی نظرات خصوصی گذاشتی ادامه مطلب ... خبر جدید سپیده به نویسنده ها اضافه شد منتظر مطالب عالی که اپ میکنی هستیم گلم _†‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡‡†††††‡¶¶¶¶‡†††††††††‡‡‡† پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 20:27 :: نويسنده : kimiA
سلام سپیده جونم از شما دعوت می شود به نویسندگان ما بپیوندید توی نظرات خصوصی بگو که چه رمز عبور و میخوای تا بشی جزو نویسنده هام راستی ای دی تم بنویس راستی عاری عارفه است؟؟؟؟
امشب بازهم پستچی پیر محله مان نیامد یا باید خانه مان را عوض کنم یا پستچی را تو که هر روز برایم نامه می نویسی.....؟ دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 15:32 :: نويسنده : kimiA
یه سوال برام پیش اومده بچه ها چرا ما ایرانی ها فیلم های کشور خودمون و قبول نداریم بعد ...... خب جریان از این قراره فیلم عشق و جزا که از شبکه جم پخش می شد و تقریبا خیلی ها نگاه می کردن بعد وقتی تموم شد همه گفتن مثل فیلم ایرانی اخرش مسخره تموم شد اونوقت فیلم عشق ممنوع وقتی تموم شد همه گفتن چه بد تموم شد روحیمون خراب شد {برای فیلم عشق و جزا گفتن اگه می دونستیم اخرش این طوری تموم میشه اصلا وقت نمیذاشتیم نگاش کنیم }نقطه نظر دوستان گرامی ها از خودم در نیاوردم بابا تکلیف این کارگردان ها رو روشن کنید دوست دارید قسمت اخر چی بشه؟اگه همین مهمه کلا نگاه نکنید بذارید قسمت اخر و ببینید بعد هم مگه اشکالی داره اخرش خوب تموم شه نه خدایی مگه خود ما دوست نداریم اخرش به خوبی و خوشی تموم شه فیلم نه ها زندگیمون مثلا با تمام سختی درس کنکور نفر اول شیم و.......خب کارگردان بیچاره هم دوست داشته شخصیت های داستانش با خوبی و خوشی صدای برداشت اخر و بشنون باید همه خوب بخوان تا خوبی دریافت کنه غیر از اینه؟؟؟؟موافقید ؟؟؟ چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:, :: 13:31 :: نويسنده : kimiA
فقط یه هفته مونده فقط .....یه هفته تا دستای همو بگیریم و اهنگ یار دبستانی رو بخونیم فقط یه هفته دیگه مونده که همه توی سالن با اهنگ میم مثل مادر گریه کنیم فقط یه هفته مونده که خانم خراجی برامون از خانوادش بگه یه بار دیگه دعای عهد و میخونیم و فقط یه بار دیگه برنامه ی صبحگاه و با تمام سوتی هاش اجرا می کنیم فقط یه هفته مونده که از دست هم ناراحت بشیم و گریه کنیم فقط یه هفته مونده که خانم صنعتگر بره سر بحث شیرین پرسش علوم و یه هفته مونده که خانم چاهکی بگه که چقدر جووون و خشگله یه هفته تو راه برگشت سرویس ای جون جونی های نیوشا رو میشنویم یه هفته مونده که خانم نظری با لبخندهاش با ما صحبت کنه یه هفته مونده و بعد از اون ما باید با اون در قدیمی که هنوزم سبز رنگه خداحافظی کنیم با دیوار های طبقه ی سوم و یادگاری هامون که روش نوشتیم با زندان و مخفیگاه وداع بگیم فقط یه هفته مونده که با بستنی اسم همدیگرو روی زمین بنویسیم یه هفته مونده تا زنگ تفریح ها به خاطر هم بیایم بیرون اخه مگه میشه 3 سال از بهترین سال های عمر 2 رقمی تو با خاطره هاش بذاریم و بریم دیگه جشن چهار شنبه سوری نداریم دیگه کولی ها یا حاجی فیروز برنامه اجرا نمی کنن یه هفته مونده ....و بعد از اون کسی نیست که با دهن پر تمام لباساتو خیس کنه کسی نیست که با بستنی لباساتو شیرین کنه دیگه خانم سیوشی نیست که نگاهمون کنه فکر کنه فقط خاطره هامون میمونه دیگه وقتی توی کلاسیم یکی داد نمیزنه من یه گوگول مگولم دیگه نیوشا ادای مارو در نمیاره دیگه پگاه با حرفاش مخ مارو نمیگیره دستگاه و از انسانیت برامون نمیگه دیگه همگی یک صدا با شادی کنار هم بودن ef ....ef ..efat نمیکنیم شاید دیگه توی سمعی بصری نخوابیم شاید دیگه سر کلاس خانم پیشدادیان از ارش و سهراب و کوروش کبیر نخونیم دیگه ارمغان با کاراش مارو بمباران ادرنالین نمیکنه دیگه به کسی نخواهیم گفت تارزان دیگه غزاله ای نیست که یادمون بیاره گذشته ها گذشته اینو میگی مال همین یه ثانیه پیش بو د یه هفته مونده تا غزال برامون گل خشخاش بخونه یه هفته مونده تا ما سپیده رو سامپیده خطاب کنیم یه هفته مونده تا صدای فرنو ش و بشنویم که میگه ازت متنفرم و ما و بخندیم یه هفته مونده تا بابام یا همون معلم ریاضی از دوران طلایی تحصیلی پسرش حسین برامون بگه باورم نمیشه دیگه کسی نیست که داد بزنه یاتاغان یا با خونسردی تمام بکگه وجدانا دیگه خانم باجلان بهمون نمیگه تنبلا دیگه صالحی برامون غرش نمیکنه دیگه قلعه نویی مقنه اش رو نمدی جلو و ادای ....در نماره و ما از خنده ریسه بریم دیگه کسی اسم تهی و هر زنگ روی تخته نمی نویسه دیگه ماعده مارو خواهرم خطاب نمیکنه دیگه ارمغان یاد شهرزاد نمی اره که نمازشو بخونه اشاره به اردو ی تهران دیگه منو کیمیا در باره ی مرلین حرف نمیزنیم و منو ارمغان بگیم بش مهسا و غش غش بخندیم دیگه زهرا و ستایش لج بازی نمی کنن دیگه سپیده ارش کمامنگیر نمیشه و داد نمیزنه سلام ای واپسین صبح ای سحرر بدرود دیگه حسین ابادی غر نمیزنه ادامه ی انشا پست بعد سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : kimiA
SALAM HELLO YOOOO HI درود بر شما این همه سلام دادم مدیونه هر کی نظر نده به جان خودم حلالش نمی کنم سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 14:23 :: نويسنده : kimiA
Paradise Almost paradise سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 14:8 :: نويسنده : kimiA
قطاری که به مقصد خدا می رفت مدتی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت:مقصد ما خداست. کیست که با ما سفر کند؟ کیست که رنج و عشق را توامان بخواهد؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن؟ قرنها گذشت اما ازبی شمار آدمیان جزاندکی بر آن قطارسوار نشدند ازجهان تا خدا هزار ایستگاه بود. در هر ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم می شد قطار می گذشت و سبک می شد زیراسبکبالی قانون راه خداست. سر انجام قطار به ایستگاه بهشت رسید. پیامبر گفت:اینجا بهشت است. مسافران بهشتی پیاده شوند اما اینجا ایستگاه آخر نیست! مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند. اما اندکی بازهم ماندند قطار دوباره راه افتاد و بهشت جاماند. آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت:درود بر شما رازمن همین بود. آن که مرا می خواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد. وآن هنگام که قطار به ایستگاه اخر رسید دیگر نه قطاری بود ونه مسافری.......... جمعه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 13:49 :: نويسنده : kimiA
برپا کرد
مرواريد در صدف
بيارن
جمعه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 14:4 :: نويسنده : kimiA
پسر در حال دویدن… جمعه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 13:55 :: نويسنده : kimiA
شیشه ای می شکند،یک نفر می پرسد که چرا شیشه شکست؟
دیگری می پرسد شیشه ی پنجره را باد شکست؟
یک نفر میگوید شاید این رفع بلاست . . . . دل من سخت شکست،هیچ کس هیچ نگفت
که دلش را چه کسی بود شکست؟
غصه ام را نشنید از خودم می پرسم... ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر بود؟؟؟؟ جمعه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 13:52 :: نويسنده : kimiA
این داستان را حتما بخوانید.... ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد . زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟ سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم “.
بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟”
خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا .
پسر شما نجات پیدا کرد” سؤالی دارید، از پرستار بپرسید” توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟”
،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.” آنان در چه شرایطی هستن یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 3:4 :: نويسنده : pegah
دنیای مجازی
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم. ادامه مطلب ... یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 1:49 :: نويسنده : pegah
مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، . . . اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافتهاند، از یاد نخواهند برد ، خوب یا بد پگاه توی یه وبلاگ ملودی اهنگ پدرخوانده رو دیدم گفتم شاید دنبالش باشی کلی هم درباره ی گیتار کلاسیک گفته یود و اکورد و اینا ادرسش jwelery.loxblogcom فربونت فعلا راستی دیدی اکورد و گام متفاوته؟ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, :: 23:27 :: نويسنده : kimiA
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی بفهمی زندگی بی عشق نازیباست دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها بخوانی نغمه ای با مهر دعایت می کنم، در آسمان سینه ات خورشید مهری رخ بتاباند دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی بیاید راه چشمت را سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی دعایت می کنم، روزی بفهمی گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا بخوانی خالق خود را اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور ببوسی سجده گاه خالق خود را دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی پیدا شوی در او دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و با او بگویی: بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست دعایت می کنم، روزی نسیمی خوشه اندیشه ات را گرد و خاک غم بروباند کلام گرم محبوبی تو را عاشق کند بر نور دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی با موج های آبی دریا به رقص آیی و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی دعایت می کنم، روزی بفهمی در میان هستی بی انتها باید تو می بودی بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا برایت آرزو دارم که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد دعایت می کنم، عاشق شوی روز بگیرد آن زبانت دست و پایت گم شود رخساره ات گلگون شود آهسته زیر لب بگویی، آمدم به هنگام سلام گرم محبوبت و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را ندانی کیستی معشوق عاشق؟ عاشق معشوق؟ آری، بگویی هیچ کس دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی ببندی کوله بارت را تو را در لحظه های روشن با او دعایت می کنم ای مهربان همراه گاهی دعایم کن
شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, :: 23:25 :: نويسنده : kimiA
شهر در امن و امان است!!! و چه كودكانه دروغ ميگفتم كه... ويرانه هايي حاصل از تهاجم ناگهاني چشمانت! بر فراز ويرانه هاي قلبم من از تماميت ارضي يك عشق سخن ميگفتم ، شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, :: 23:24 :: نويسنده : kimiA
اشكها قطره نيستند، بلكه كلماتي هستند كه مي افتند... فقط به خاطر اينكه پيدا نميكنند كسي را كه معناي آنها را بفهمد شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, :: 22:30 :: نويسنده : kimiA
ادامه ی مطلب مدیونی اگه یادت بره نظر مدیونی اگه یادت بره به خدا حلالت نمی کنم اگه نظر ندی با مطلب به این توپی ادامه مطلب ... شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, :: 22:2 :: نويسنده : kimiA
جمعه 24 شهريور 1391برچسب:, :: 16:23 :: نويسنده : kimiA
پسرک گل فروش گل هاش توی دستش بود نشسته بود لب جدول رفتم نشستم کنارش گفتم... برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟ گفت...بفروشم که چی؟ تا دیروز میفروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر ولی دیشب حالش بد شو و مرد... با گریه گفت... تو میخواستی گل بخری؟؟؟ گفتم بخرم که چی؟ تا دیروز میخریدم برای عشقم امروز فهمیدم که باید فراموشش کنم... اشکاشو که پاک کرد یه گل بهم داد گفت...بگیر باید از نو شروع کرد تو بدون عشقت...من بدون خواهرم جمعه 24 شهريور 1391برچسب:, :: 16:23 :: نويسنده : kimiA
تو خیابون داشتم قدم میزدم که کودکی رو دیدم یه جا نشسته داره یه چیزی رو کاغذ می نویسه رفتم جلو نشستم کنارش گفتم اسمت چیه؟ گفت: حسین گفتم بابات کجاست؟ یه نگاه بهم انداخت و با صدا آروم گفت رفته پیشه خــــــــدا گفتم مامانت کجاست؟ حسین گفت مریــــــضه داره میـــره پیش خــــــدا سرمو چر خوندم دیدم روی کاغذ نوشته بود خــــــــــدا باهــــــــــات قــــهـــــرم....!
پيوندها
|
|||||||||||||||||||
![]() |