lost memories
من کیمیام یه دختر 16 ساله و دوستای صمیمیم پگاه و سپید و پریساو راضیه ان
سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 15:47 :: نويسنده : armaghan

می دانی تنهایی کجایش درد دارد؟

"انکارش"

**********************************************************

گاهی باید لبخند بزنی و رد بشی بگذار فکر کنند

نفهمیدی...

***********************************************************************

دندانپزشک در حالی که آخرین دندان گرگ را می کشید نیشخندی زد گرگ نیز زیر لب گفت:

این است عاقبت گرگی که عاشق بره شود

*********************************************************

نه دلم عشق می خواهد،نه دروغ های قشنگ!

نه ادعا های بزرگ،نه بزرگ های پر مدعا!

دلم یک فنجان قهوه  داغ می خواهد و یک دوست...

که بشود با او سخن گفت و پشیمان نشد!!!!!

*********************************************************

دیر باریدی باران....

من مدتهاست در حجم نبودن کسی خشکیده ام....

********************************************************

گفتی مسافری....

و من ساده ام که سالهاست نماز دلم را شکسته می خوانم...

********************************************************

انصاف نیست که ادمای تکراری رو روزی صد بار ببینیم اما اون که میخواهیم را یک بار هم

نبینیم....

********************************************************

دوست داشتنت گناه باشد یا اشتباه....گناه میکنم تو را حتی به اشتباه....!

********************************************************

سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 15:14 :: نويسنده : armaghan

درد دارد!

وقتی می رود...

و همه می گویند:

دوستت نداشت...

و تو نمیتوانی ثابت کنی

که هر شب با

عاشقانه هایش خوابت میکرد

پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 17:58 :: نويسنده : kimiA

ضد حال ترین آرزو در جزیره ناشناخته !! (طنز)  www.taknaz.irضد حال ترین آرزو در جزیره ناشناخته !! (طنز)  www.taknaz.ir

چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 19:45 :: نويسنده : kimiA

از مردمان جهان پرسیده شد :
نظر خودتون رو راجع به راه حل كمبود غذا در سایر كشورها صادقانه بیان كنید؟

و كسی جوابی نداد...

چون در آفریقا كسی نمی دانست غذا یعنی چه؟
در آسیا كسی نمی دانست نظر یعنی چه؟
در اروپای شرقی كسی نمی دانست صادقانه یعنی چه؟
در اروپای غربی كسی نمی دانست كمبود یعنی چه؟
در آمریكا كسی نمی دانست سايركشورها یعنی چه؟؟

چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 19:44 :: نويسنده : kimiA

    دنياي مجازي چيست؟   

 

روزي  با عجله واشتهاي فراوان به يك رستوران رفتم

مدت ها  بود ميخواستم  براي  سياحت از مكان هاي  ديدني به  سفر بروم...

در رستوران  محل  دنجي را انتخاب كردم

چون ميخواستم ازين فرصت استفاده كنم تاغذايي بخورم و براي آن سفر برنامه ريزي كنم

فيله ي ماهي آزاد با كره سالادو آب پرتقال سفارش دادم

در انتهاي ليست نوشته شده بود غذاي  رژيمي ميخوريد؟....نه

نت  بوكم را باز كردم كه  صدايي از پشت  سر مرا متوجه خود كرد...

_ عمو ميشه  كمي  پول  به  من  بدي؟فقط  اونقدري  كه  بتونم  نون  بخرم....  

_ نه كوچولو پول زيادي همرام  نيست..باشه  برات  ميخرم . . .  

صندوق پست الكترونيكي من  پر از ايميل  بود

از  خواندن  شعرها  پيام  هاي  زيبا  و همچنين  جك هاي خنده دار

به كلي از  خود بي خود  شده  بودم!

وصداي موسيقي  ياد آور روزهاي  خوشي  بود كه  در لندن  سپري  كرده  بودم . . .

_ عمو ميشه بگي كره و پنيرهم بيارن ...؟  

آه  يادم  افتاد كه اون كوچولو پيش من نشسته  . . .  

_ باشه ولي  بعد اجازه  بده  به  كارم  برسم . من  يلي گرفتارم  ...  خب؟  

غذاي من رسيد غذاي پسرك را سفارش دادم گارسون پرسيد كه اگر او مزاحم  است 

بيرونش كند وجدانم  مرا منع كرد . . .

_ نه  مشكلي  نيست  بذار  بمونه برايش  نان و يك غذاي  خوشمزه  بياوريد . . .  

آنوقت پسرك روبروي  من  نشست . . .  

_ عمو. . . .  چيكار  ميكني ؟؟؟

_ ايميل هامو ميخونم.

_ ايميل چيه ؟؟!

_ پيام هاي  الكترونيكي اي  كه مردم از طريق اينترنت ميفرستن.

متوجه  شدم  كه  چيزي  نفهميده  براي اينكه  دوباره سوالي نپرسد  گفتم

_ اون فقط يه نامه است  كه با اينترنت  فرستاده  شده  .  

_ عمو . . .  تواينترنت داري؟

_ بله در دنياي امروز خيلي ضروريه

_ اينترنت چيه عمو ؟  

_ اينترنت جاييه كه با كامپيوتر خيلي  چيزا ر و ميشه ديد و شنيد

اخبار موسيقي ملاقات با مردم...خوندن و نوشتن رؤياها كار و يادگيري . . .

همه ي اينا وجود دارن ولي  تو يه  دنيا ي مجازي  .  

_ مجازي يعني چي عمو ؟؟!

  تصميم گرفتم جوابي ساده وخالي از ابهام بدهم تا بتوانم غذايم را با آسايش بخورم  .. . 

_ دنياي  مجازي  جاييه  كه  در اون  نميشه چيزيو لمس كرد

  ولي هر چي  كه  دوس داريم اونجا هست

  رؤيا هامو ن رو اونجا ساختيم و شكل دنيا رو اونطوري كه دوست داريم عوض كرديم . . . 

_ چه عالي. . .  دوستش دارم . . .   

_  كوچولو فهميدي مجازي چيه ؟

_ آره  عمومن توي همين  دنيا ي مجازي زندگي ميكنم .... .

_ مگه  تو كامپيوتر داري؟

_ نه ولي دنيا ي  منم مثل اونه . . . مجازي

مادرم  تمام روز از خونه بيرونه . دير بر ميگرده  واغلب  اون رو نمي بينيم 

وقتي برادركوچيكم از گرسنگي گريه ميكنه با هم آب رو به جاي سوپ ميخوريم . ..

خواهر بزرگترم هر روز ميره  بيرون  ميگن تن  فروشي  ميكنه 

اما من  نميفهمم  چون وقتي برميگرده هنوزهم بدن داره

ومن هميشه پيش خودم همه ي خانواده رو توي خونه كنارهم تصور ميكنم

يه عالمه غذا يه عالمه اسباب بازي و من به مدرسه ميرم تا 1روز دكتر بزرگي  بشم...

پدرم سالهاست كه زندانه  . . .    

مگه مجازي همين نيست عمو؟؟؟؟؟  

قبل از آن  كه  اشك هايم  روي كيبرد بچكد نت بوكم  را بستم صبر  كردم  

تا بچه  غذايش راكه  حريصانه مي بلعيد تمام كند . .و  پول غذا را پر داختم . . .   

من آن روز يكي از زيباترين و خالصانه ترين لبخندهاي زندگي ام را

همراه بااين جمله پاداش گرفتم :

_ ممنونم عمو تو معلم  خوبي هستي ...  

آن جا... در آن لحظه...

من بزرگترين آزمون بی خردی مجازی را گذراندم...

ما هر روز را در حالي سپري  مي كنيم

كه ازدرك محا صره شدن وقايع بيرحم زندگي

توسط حقيقت ها عاجزيم ..

چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 19:42 :: نويسنده : kimiA

اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.
خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.
اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد
که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود
.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد.
وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش،
هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود
!!!
چه اتفاقي افتاده؟
دريک قسمت تاريک بدون حرکت،
مارمولک ده سال درچنين موقعيتي زنده مانده
!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد

يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد
!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند
عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد

ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کنيم
!
از مارمولکم کمتریم؟؟؟؟

چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 19:40 :: نويسنده : kimiA

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن


گفتم : لعنت بر شیطان!
لبخند زد !
پرسیدم : چرا می خندی؟
پاسخ داد : از حماقت تو خنده ام می گیرد !
پرسیدم : مگر چه کرده ام؟
گفت : مرا لعنت می کنی
در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام !!!
با تعجب پرسیدم : پس چرا زمین می خورم؟!
پاسخ داد : نفس تو مانند اسبی است
که آن را رام نکرده ای.
نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند...
پرسیدم : پس تو چه کاره ای؟
پاسخ داد : هر وقت سواری آموختی،
برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛
فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!!
گفتم : پس حداقل به من بگو
چگونه اسب نفسم را رام کنم؟!
درحالیکه دور می شدگفت:من پیامبرنیستم جوان...!!

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 16:29 :: نويسنده : kimiA
یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 16:26 :: نويسنده : kimiA

شیطنت یک ایرانی در نمایشگاه
هنری !! + عکس www.taknaz.ir

این هنرمند ایرانی خیلی تابلو بازدید کنندگان را دست انداخته !!!

مردم اونجا اگه می دونستند چی نوشته اینقدر با لذت بهش نگاه نمیکردن !!!!!!!
 
 
( گاو ما شیر نمی دهد - اما ماشالا به شاشش )

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 16:23 :: نويسنده : kimiA

نمايش اندازه واقعی

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 16:21 :: نويسنده : kimiA

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 16:17 :: نويسنده : kimiA

کلاس دوم :

 

تلخ ترین لحظه حضور آن زمانی بود که وارد روستا شدم

و اینگونه شنیدم که معلم روستا پس از آنکه خبر زلزله را شنیده بود

به مدرسه آمد و همه بچه ها جمع شدند.

معلم که آمد از «برپا» خبری نبود چون مبصر کلاس...

هر غصه ای که داشتیم همیشه با آمدن او و اعتماد به نفسی که داشت

ما نیز خوشحال می شدیم. اما این بار آقای حسینی مثل همیشه شاد نبود

نمی دانم چرا حتی سرش را نیز بالا نمی گرفت؟! 

دیگر همهمه ای نبود تا به سختی بچه ها را ساکت کند

چون چند نفری نبودند بویژه معصومه که خیلی شلوغ بود

و همیشه صدای خنده اش تا حیاط مدرسه هم می رفت...

آقا با دستانش که در حال لرزیدن بود دفترچه آبی رنگ حضور و غیاب را باز کرد

و سخت ترین لحظه کلاس آغاز شد:«زهرا»! صدایی گفت:«حاضر».

«معصومه»! ... «معصومه ورزقانی»! «خانم معصومه...»!!

و زهرا گفت: معصومه نیامده ، خانه است.

آقای حسینی گفت:«مگر خبرنداشت که من آمده ام».

لیلا در حالی که گریه می کرد گفت:«معصومه زیر آوار خانه شان مُرد»...

 آقا که می خواست روحیه بچه ها خراب نشود گفت:«لیلا»!

و او که با معصومه در یک میز می نشست

و هنوز گریه اش قطع نشده بود فقط دستش را بالا برد.

 آقا ادامه داد:«نرگس»جوابی نیامد...

گفت:«زینب» باز هم صدایی نیامد... 

دیگر آقای حسینی طاقت نیاورد

و در حالی که برق چشمانش به نشانه بارش زلال اشک از دور نمایان بود

از کلاس خارج شد و آن روز کلاسی برگزار نشد...

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 14:26 :: نويسنده : kimiA

سلام من چند وقت بود که نمی تونستم ان شم نمیدونم چرا و نمی دونستم مطلب اپ کنم اما از امروز تلافی میکنم امیدوارم نظراتت یادتون نره به قول شاعر چیزی که تابلو است چه حاجت به گفتن است بسی زیاد اومدم بحرفم راه رفتم

پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 98
بازدید دیروز : 14
بازدید هفته : 114
بازدید ماه : 123
بازدید کل : 153502
تعداد مطالب : 344
تعداد نظرات : 619
تعداد آنلاین : 1



Alternative content




برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب

 دریافت همین آهنگ

جاوا اسكریپت

hi شکل موس -->
چت روم
code --> تماس با ما
داستان روزانه

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید



قالب وبلاگ
گالری عکس
دریافت همین آهنگ